"زندگي يک جنگ نيست که بشه برآن پيروز شد بلکه يک واقعيت است که بايد آن را تجربه کرد." ناشناس

۱۴.۷.۸۷

از کتاب خاطراتم سفر به دبي با لنچ در دوران کودکي

همه چيز از کنار دکان احمد يوسف در چالاکو شروع شد. عصر بود خيلي ها از جمله ناخدا عمو سليمان آنجا بود ومتفکرانه تسبيح ميشمرد. نمي دانم چي شد من تو آن جمع خطاب به عمو گفتم من فردا مسافر لنچتم وبه گمان بچه گي ام که ديگه عمو ناخدا با سکوتش خواسته ام را پذيرفته بود. شب آن روز جاشوي لنچ علي حسين محدلي آمد خونه مون که سوغاتي حاجي احمد که يک راس گوسفند بود را تحويل بگيره. ديگه چه فرصتي مناسبتر از اين که قصد سفر به دبي را به علي حسين هم تعريف کنم. ميخوام فردا بيام دريا عمو سليمان خبر داره از رفتنم به دبي پيش بابام ( پس خلاص صبا صحب سحر وازو خودوم بدو اريم سر لنچ هانه) با لبخندي ملايم خيالم را راحت کرد. علي ح محدلي با گوسفند رفت خونه اش و من از ذوق سفر فردا شبي طولاني را با بيخوابي سپري کردم. بلاخره صبح فردا دم سحر لباسم را تنم کردم و زود رفتم درب منزل علي ح محدلي او از خونه بيرون آمد و باهم با گوسفنده راهي دريا شديم چه صبح با نسيمي بود و من با هيجاني زياد ساعتي نگذشت که به لب خور کنار لنچ رسيديم. ناخدا عمو سليمان هنوز نيومده بود علي دستمو گرفت سوار قايق کوچکي يک راست وارد لنچ شديم بقيه کارکنان لنچ هم آنجا بودند از تو لنچ علي مراد احمد منو برد پائين تو قسمت موتورخونه لنچ گفتش اينجا قائم ميشيني تا ماموراي پاسگاه بيان تفتيش لنچ بعد از اينکه مامورا رفتند اينشالله ميآي بيرون هواي تازه بخوري. ساعتي طول نکشيد مامورا وارد لنچ شدن انصاري معروف به انصاري (کر) که صداش برام آشنا بود بلند از عمو سليمان پرسيد حاج ناخدا همه چيز رديفه بار قاچاق که تو لنچت نداري , اختيار داري جناب سروان نخير سرسوزني هم خلافي نداريم. پس سفر بخير حاج سليمان و انصاري با مامورش لنچ را ترک کردند. من هم خوشحال هم نگران بودم که نکنه عمو سليمان از بودن من تو لنچش بيخبرباشه.همين هم بود چرا که با آمدن من به عرشه لنچ تا سليمان چشمش به من افتاد بلافاصله دستور داد يالله لنچ سرو ته کنيد اين (بچک )را کدوم (بيماش) آورده تو لنچ بدون اجازه من؟ زود باشين حسن براهيم لنچ برگرده تو خور اين پسر چمل را از لنچ پياده کنيد. تو گمرک دبي چي بگم مي خواهين لنچم را مصادره کنند بدبخت بشم. ادامه دارد...

۱ نظر:

Unknown گفت...

سلام محمود زرهي
واقعا بسيار زيبا وروان نوشته بوديد منتظر قسمت دوم آن هستيم آدم به ياد سيريك وخوريريك واين مسايل ميندازد .

Powered By Blogger