"زندگي يک جنگ نيست که بشه برآن پيروز شد بلکه يک واقعيت است که بايد آن را تجربه کرد." ناشناس

۲۱.۷.۸۷

دنباله داستان خاطره سفر به دبي

در همين لحظات سخت و اوضاع آشفته که ناخدا سليمان بايد تصميمي جدي ميگرفت که با من طفلکي و مسافر ناخوانده لنچش که فقط دلتنگ ديدار پدرم بودم چيکار کنه ناگهان در بين مسافراي لنچ عايشه حاجي( داتو آشه) که روي علوفه هاي حمل بر لنچ نشسته بود منو صدا زد (حاجيو ) بيا پيش خودم پرسيد پاس و پته سجلي با خود داري؟ چرا داتو, شناسنامه همراه دارم اينها ,پس آهآ ناخدا شر شيطان کوتاه بذاراين طفلک دنبال ما بياد دبي آنجا اينشالله خير ميشه. شناسنامتو بده سليمان با خشم پاره ورقه اي که حتي عکس هم نداشت ازم گرفت و داد به کاتبش شناسامه را کاتب که اسمش متاسفانه يادم نيست نگاه کرد اين که اسم محمود نوشته شده و اين نامي بنام حاجي/حاجيو اينا نيست. من از ترس که ديگه تو آب انداخته نشم خودمو در پناه داتو آشه در گوشه اي قائم کرده بودم که يکي ديگه از مسافراي شير فهم توضيح داد که اين چوک چمل که خدا غضبش کند روز جمعه بدنيا آمده به همين خاطر نيک نام حاجيو را داره و شناسنامه بي عکس که ديگه صاحب نمي خواد تو هم با اين علم کاتبيت . ناخدا دستور داد پس با اميد به خدا بريم تا شب به کومزار برسيم اين پسر همه را گرفتار کرده.
من هنوز از ترسم از کنار مسافرا تکان نميخوردم تا ساعتي که از حرکت لنچ از لابلاي امواج خروشان دريا گذشت. ظهر شده بود وموقع چاشت, يواشکي رفتم به طرف عرشه لنچ ديدم براهيم چاشک مشغول پخت و پزه (ها خاصلک چمل حسن حاجي روونه ي په بپت تو دبي اخاهي تو شرطه کار کني.) خيلي گشنم شده بود وعطر آن برنج هواري دست پخت براهيم چاشک که با ماهي تازه صيد شده پخته شده بود منو بي قرار کرده بود. کمي برنج تو بشقاب برام گذاشت شروع کردم بخوردن وديگه همه چيز آرام آرام به مانند يک گهواره توسط لنچ امواج زيباي دريا شکافته ميشد و بسوي ساحلي آباد درجائي که باوا چمل ناتوري کار ميکرد درحال حرکت بود. هوا داشت تاريکتر ميشد و همينطور کشتي هاي غول پيکر نفتي و غيره با چراغشون در نکته به نکته دريا بيشتر خود نمائي ميکردند و همچنان نسبت به لنچ چوبي پيرعمو سليمان فخر مي ورزيدند. و شايد هم ديدن آن صحنه ها بود که من الان در هزاران فرسنگي سيريک و بيابان توي استکهلم نشسته ام ولي قلبم مالامال از آرزوهاي کوچک و بزرگ براي آنجا ديار مادريم مي تپد. به هر حال نيمه شب بود وتو کومزارهمهمه ناخدا و جاشوا بلند شده بود که سعي ميکردند لنچ را جوري هدايت کنند که به جائي نخورد تا دچار صدمه اي نشود. از گردونه آبهاي جادوئي و ترسناک مسندان به سلامتي عبور کرده بوديم. تو کومزاراستراحتي کوتاهي شد و سپس راهي دبي شديم. وقت اذان صبح بود که لنچ خسته عمو سليمان با غرور در کنار بندرگاه گمرک دبي پهلو گرفت. ادامه دارد...

۱ نظر:

aref گفت...

محمود جان سلام !
خيلي خاطرات جالب وبا حالي داشتيد همه رابه خنده واداشتيد مخصوصاًبااصطلاحات شيرين سيريكي ، اميدوارم كه ادامه داستان همجنان شيرين باشد .
دوستدار شما / عارف

Powered By Blogger